تکرار بی پایان یک من...

 

هر روز چشم هایت را باز می کنی، خودت را کج و کوله می کنی و مثل نان خشک ترق ترق می شکنی!باز هم چشمت باز می شود به همان اتاق که به طرز مزخرفی آبی ست. دیوارهایی که دیگر برایت جذابیت ندارند و انگار خودشان هم خسته شده اند از رنگی که بارشان کرده ای. سه شنبه ها پشت سر هم ردیف می شوند و تو مثل همیشه پیراهن سفیدت را می پوشی با همان شلوار پارچه ای طوسی. می ایستی مقابل آینه، بیک هجده را بر می داری و میزنی زیر یقه ات. از خانه بیرون میزنی. به دلیل نامشخصی سر ایستگاه منتظر اتوبوس می مانی، با اینکه تاکسی یا مترو برایت راحت ترند...میرسی به حرم...دست می گذاری روی سینه ات:«السلام علیکم و رحمة...» ، بعد طبق عادت دست می کنی در جیبت، گوشی ات را در می آوری و رائح را میزنگی و...شب های کمیل، از ساعت ده می نشینی روی پله های مسجد جامع. هر چند دقیقه یکبار یک جوان ریشو با کلی معذرت خواهی و سرخ سفید شدن سوال هائی را که حفظ شده ای را تحویلت می دهد: «امشب مراسم هست؟حاجی تشریف میارن؟شمام منتظری؟کی شروع میشه؟» وقتی در جواب سوال آخر میگوئی یک و نیم، چشم هایشان را گشاد می کنند و بی توجه به ساعتی که به مچشان بسته اند چند قدمی عقب عقب می روند و اول ساعت بزرگ روی ایوان مسجد را نگاه می کنند و بعد تو را و لابد در دلشان می گوید: طرف کم داره...

هه...می بینی گرا؟ حفظ شده ام همه ی زندگی ات را. حفظ شده ام سه شنبه هایت را، شب های جمعه ات را، هیئت رفتنت را، درس خواندت را، کار کردنت را...حتی میتوانم چشم بسته بگویم وقتی میروی به مشهد چه می کنی. شده ای مثل ربات های مسیر یاب احسان! همان هایی که گذاشته شان در کمد اتاقش. همان هایی که جلوی پای هر کدامشان یک مدال است. یادت هست می گفت اینها تنها کارشان تشخیص خط روی پیست است؟ مثل یک ربات هر روز طبق برنامه ات یک خط را دنبال می کنی و آخرش هم نمی گذارندت درون کمد...هیچ مدالی هم جلوی پایت نیست...بس کن...حالم را به هم میزنی. تکراری شده ای...هر روز و هر روز و هر روز پخش می شوی، عین روز قبل! تکانی به خودت بده. بیرون بزن از این روزمرگی. نه تو قیداری و نه سید گلپایی هست که با عصایش بزند به پله های آهنی و برایت فاتحه بخواند...زنده شو...مرده ی متحرک...   

 

 

راه

 

نشسته ام گوشه ای و غرق شده ام در فکر. به راه فکر می کنم. به چگونگی رسیدن. به طول مسیر. دوباره آسمان چشم هایم ابری می شود. پتوی روی در را کنار می زند و هیکل نحیفش را می کشد درون سنگر. اشک هایم را پاک می کنم و سرم را پایین می اندازم. جلو می آید و کنارم می نشیند. دستش را می گذارد روی شانه ام و به شوخی می گوید:

- بچه بودی سلام می کردی!

حالم آنقدر مناسب نیست که نزنم توی ذوقش، سرم را بالا نمی آورم. خیره می شوم به گوشه ی سنگر و دوباره فکر می کنم. بلند می شود و می رود گوشه ی سنگر و می نشیند در مسیر نگاه من:

- چی شده باز خودتو لوس می کنی؟

- هیچی، دارم فکر می کنم.

- به چی اونوخ؟

- به راه، به اینکه چطوری میشه رسید، به سختی هاش...

حرفم تمام نشده که به طرزی تمسخرآمیز می خندد. با چشم های پف کرده و قرمزم نگاه تندی حواله ی صورتش می کنم. خنده اش را می خورد و با حالتی جدی می گوید:

- خب به نظرت چه جوری می رسی؟

کمی فکر می کنم. جواب می دهم:

- خیمه، زره، در، اسب، رکاب، زین، میدان، رجز، دشمن، شمشیر، خاک، نیزه...

این بار منتظر می ماند حرفم تمام شود و بعد ریز می خندد. دوباره غضبناک نگاهش می کنم. خودش را جمع و جور می کند و می گوید:

- ببخشید، ولی خب حق دارم بخندم. چرا انقد به خودت سخت می گیری برادر من؟ چرا قضیه رو عرفانی می کنی؟ راه خیلی ساده تر از این حرف هاست.

با لحنی تمسخرآمیز می گویم:

- خب شما افاضه بفرمائید تا ما یاد بگیریم.

قیافه اش جدی می شود و چند بار کلمه ی راه را با خودش تکرار می کند. بعد رو می کند به من و با صدای آرام انگار نجوا می کند:

- سنگر، در، نیزه.

نگاه عاقل اندر سفیهی به طرفش پرت می کنم. با عصبانیت می گویم:

- حوصله ی شوخی ندارم. برو بیرون.

- جان تو شوخی نمی کنم، مسخره بازی هم در نمیارم، نیگا کن.

بعد می آید جلو، دستی می کشد روی صورتم و نگاه می کند در چشمانم. یک لحظه انگار ته دلم خالی می شود. بلند می شود. پتوی روی در سنگر را کنار می زند و بیرون می رود. مبهوت نگاهش می کنم. هنوز پتوی روی در آرام نگرفته که صدای انفجار خمپاره مرا به خودم می آورد. با عجله به سمت صدا خیز بر می دارم.. پتوی روی در را کنار می زنم. دنیا دور سرم می چرخد. تن نحیفش گوشه ای افتاده و حتی یک جای سالم ندارد و سرش چند قدم آنطرف تر روی خاک افتاده. صورتش رو به من است و لبخند دلربایی به لب دارد. نگاه می کنم در چشمانش. با صدای آرامی می گویم: راست می گفتی...همین قدر راه بود...   

 

بادبادک

 

خلاف همیشه اینبار نگاهش را از بازی بچه ها، دوچرخه هاشان، درخت ها و هر چیزی که تا آن روز برایش جذاب بود می گیرد و چشم می دوزد به آسمان. بادبادک را می دهد دست من و نخش را پیش خودش نگه می دارد. میدانم این احساس را دوست دارد. همین حس تملک را. با غرور خاصی راه می رود. طوری که انگار با همه ی بچه های پارک فرق می کند. گوشه ی دنج و خلوتی را نشانش می دهم و با بی میلی قبول می کند که بادبادکش را آنجا هوا کنیم. بیش تر دوست دارد جلو چشم بچه های دیگر...بی خیال...با مصیبت بادبادک را می فرستم بالا و چند قدمی عقب می روم و او را با لبخند مضحک بادبادک لاستیکی اش تنها می گذارم. نگاهم را می دوزم به بادبادک. تا خالِ آسمان بالا رفته...خالِ آسمان...خالِ آسمان را خودم هم نمی دانم کجاست اما شنیده ام هر وقت بادبادکی بالا می رود می گویند رسیده به خالِ آسمان. کاری به درست و غلط بودنش ندارم. نمی دانم آسمان خال دارد یا نه. اصلا خال داشتن آسمان مهم نیست، مهم این است که بادبادک رسیده به خال آسمان و دارد برای کسی که نخش را به دست گرفته خوش رقصی می کند. مهم نیست که بادبادک صورت صاحبش را می بیند یا نه، مهم نیست که دارد برای او لبخند می زند یا بچه های دور و برش. مهم این است که صاحبش کیف می کند از بالا رفتن آن. انگار خودش بادبادک را آن بالا نگه داشته. انگار احساس قدرت می کند، حتی از اینکه بچه های دیگر به بادبادک او نگاه کنند.

بادبادک بالاست و من خیره شده ام به نقطه ای. نه به آن سر نخ که آن بالاست و با احتیاط بسته شده از ترس رها شدن و نه به این سر نخ که چند بار به دور دست کودکی پیچیده شده، باز هم از ترس رها شدن. نگاه می کنم، نه به لبخند بی جانی که از روی اجبار و به خاطر شکل نقاشی شده روی صورتی از آسمان پرت می شود جلوی پای کودک، و نه به خنده ی مستانه ای که به سختی از نخ بالا می رود...نه...نگاه می کنم شاید بفهمم که کدام یک وابسته تراند. نگاه می کنم که بتوانم حدس بزنم وقتی نخ پاره بشود، چه اتفاقی رخ می دهد...نه...درستش این است، نگاه می کنم به من و به "تو"...

"تو"یی که نخی در دستت گرفته ای و سر دیگرش را بسته ای به چیزی.

منی که نخی دور وجودم گره خورده.

"تو"یی که نخ را به طرف خودت می کشی.

منی که سعی می کنم نخ را پاره کنم.

"تو"یی که دوستم داری.

منی که ادای دوست داشتنت را در می آورم.

بادبادک اگر از دست کودک رها بشود، پشتش آسمانی است که معلوم نیست خالش کجاست و می شود تا ابدیت در آن بالا رفت. من اگر خودم را از دست "تو" رها کنم با صورت می خورم روی همین سنگ فرش پارک... بادبادک با یک تکه نخ اسیر زمین است و دستاویز کودک شده و من نمی خواهم با طناب تو به آسمان برسم. داستان عجیبی ست، من و بادبادک...هـه...من و بادبادک.

پ ن: واعتصموا...       

 

عبرت ها

 

تفکر والاترین عمل انسان است و مظلوم ترین آنها. در تمام دنیای پیرامون ما مسائل زیادی وجود دارند که هر کدام می توانند به اندازه ی تمام عمرمان فکر ما را به خود مشغول کنند. آنها همان مثال هایی هستند که خداوند برای روشن شدن راه حق و عبرت گرفتن انسان ها در زندگی چند روزه ی دنیا برایشان بیان می کند. مثال زدنی که در زمان های مختلف شکل های گوناگونی به خود گرفته است.

یکی از اصلی ترین راه ها برای رسیدن به امثالی که خداوند برای عبرت گرفتن ما می زند سفر است. سفر به گذشته ی مکانی شهرها و گذشته ی عملی انسان ها. و حج یکی از همین سفرهاست. در تمام طول سفر حج فرصت های مختلفی نصیب انسان می شود، فرصت هایی برای تفکر. و بهترینشان از نظر من اُحُد است. در اُحُد می فهمیم که جامعه ی اسلامی یعنی چه. در احد درک می کنیم مدیریت الهی حاکم بر جامعه ی اسلامی را. مدیریتی که در آن هر کدام از اعضای جامعه کار مشخصی دارند. کاری که اگر درست انجام نشود، شر آن دامن همه ی جامعه را می گیرد. در احد می توان بلاها و مصیبت های سنگینی را که می تواند در یک روز به خاطر عمل نکردن به حرف های ولی جامعه رخ بدهد را دید. در احد می فهمیم که می شود با جمع کردن چند شمشیر و نیزه در وقت نامناسب طعم شکست در جنگِ برده را به امام جامعه چشاند. و همه ی این تلخی ها جمع می شوند، نه در احد بلکه در کام رسول خدا (ص). و چه راحت با بی مسئولیتی چند نفر، با درست انجام ندادن وظیفه ای ساده، سینه ی یکی از بزرگترین ستون های دین، شکافته می شود. و جالب اینجاست که می بینیم برای تکرار نشدن اینگونه اشتباهات چه تاوان بزرگی قرار داده شده است، کشته شدن حضرت حمزه (ع)، اسدالله.

این حرف ها را زدم تا شاید از این به بعد کمی دقیق تر به اتفاقات اطرافمان نگاه کنیم و کمی بیش تر به دنبال ارتباطشان با شرایط موجود و خودمان باشیم.

 

پ ن: شهادت حضرت حمزه سیدالشهدا(ع) و حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) را به حضرت ولی عصر(عج) و تمام مخاطبان گرا تسلیت عرض می کنم.